پدرامپدرام، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره

پدرام - لبخند زندگی

تئاتر

1392/3/19 12:38
نویسنده : الهام
326 بازدید
اشتراک گذاری

امروز صبح كه شيشه بهت دادم ، هي بوست مي كردم و تو زير زيركي مي خنديدي.ماچ

بهت مي گفتم تو شير بخور من تو رو.شیطان

واقعا هر روز صبح دل كندن از تو سخته با اينكه مدت طولانيه مي ري مهد ولي هنوز خداحافظي از تو عزيز دلم عادي نشده.افسوس

طبق روال عادي هم تا مي بيني بابا رضا داره ميره ميگي : رضا كجا مي ره؟؟؟؟

وقتي گذاشتمت مهد تا پله هاي بالا رفتي ولي بعدش اومدي پايين گفتي مامان مامان بيا .من هم اومدم بالا نشستم .اولش اومدي رو پام نشستي ولي بعدش كه ديدي دو تا پسرا مرد عنكبوتي شدن و دنبال هم مي دون ، بلند شدي و بن تن شدي و دنبالشون مي دويدي و من هم لبريز از شادي شما بيرون اومدم.

ساعت 10 كه تونستم يك سر بيام توي مهد شما رو ببنيم ديدم اتاقتون خاليه.همه اتاقا خالي بود فقط شيرخوارها بودن.پيش خودم گفتم بازم تولده و شما رو بردن پايين واسه مهموني بازي.

ساعت 10:30 باباييت زنگ زد و گفت از مهد تماس گرفتن و اجازت و گرفتن و بردنت تئاتر.

قربونت برم كه الان تئاتر مي بيني.نمي دونم خوشت مي آد يا نه ولي تجربه جالبيه.اميدوارم بهت خوش بگذره جيگرم.

از همين الان دلم برات خيلي خيلي تنگ شده و واسه ديدن بعد از ظهر شما لحظه شماره مي كنم.

* كاش مي شد برام تعريف كني كه چي ديدي و چه كارا كردي.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)